تو نيستي که ببيني تو دست غم اسيرم
بدون نور چشمات ديگه دارم مي ميرم
تو نيستي که ببيني بدون تو چه تنهام
از اون روزي که رفتي انگار توي کويرم
تو پاکي و بزرگي درست مثل يه دريا
من در برابر تو يه قطره ي حقيرم
تو نيستي که ببيني دستاي من يخ زده
اگه نباشي پيشم از اين زندگي سيرم
من جز يه قلب ساده ديگه چيزي ندارم
ببين که واسه ي تو يه عاشق فقيرم
تو نيستي که ببيني تو لحظه هاي دوري
فقط با نامه هاته که من آروم مي گيرم
عزيز دل بگو که مياي يه روزي پيشم
فقط با اين اميده که مي تونم نميرم
« يلدا »
دل خوش مدار دلا به نواي صداي دوست
تكيه مكن به او كه كلامش جفاي اوست
يار قديمي شيرين زبان ما كه بزد
خنجر به سينه اي كه كنام صفاي اوست
دل خوش مدار دلا به عشق دريايي
زيرا كه كنون روزگار در عزاي اوست
پرسيدم از كسي كه چرا عشق رفته است ؟
گفتا رها باش كه فرقت سزاي اوست
دل خوش مدار دلا به تلاش دل خودت
چون دست آلوده ي نامرد در قفاي اوست
اكنون دگر از رنج هم گنج ميسر نمي شود
تنها سلاح دل بي كس ، دعاي اوست
دل خوش مدار دلا به شعرهاي خودت
انديشه هم مكن كه دلت آشناي اوست
هر آنچه تا به حال سرودي بريز در دريا
چون كيمياي تو بسته به لطف و وفاي اوست
« يلدا »
دير ساليست دلم در به در کوي شب است
پي خورشيد نگاه تو پر از تاب و تب است
دير ساليست که با ياد شب هجرانت
دل من خسته و زخمي و دلي بي تاب است
« يلدا »
دوستت دارم تو را اي عشق از جان بيشتر
از تمام لحظه هاي وصل و هجران بيشتر
دوستت دارم تو را تا آخرين شعر غزل
دوستت دارم تو را حتي درون اين سفر
تو به من آموختي آرامشي بي كينه را
بهر تو داده خدا قلب درون سينه را
گرچه پر سوز و گداز و پر ز هجران و غمي
ليك مي خواهم تو را با تو شده شعرم غني
بي تو اين دل آشيان نفرت و كينه شود
با تو گلزار شقايقها و آيينه شود
دوستت دارم تو را با آن همه وصل و فراق
آتش تو بوستاني سبز و دور از هر نفاق
من ننالم از جدايي ها كه مي دانم كنون
فاصله رمز بقاي عشق بوده تاكنون
« يلدا »
بي تو هر شب تا سحر از عشق تو خواهم سرود
نيمه شب فکر جدايي را ز دل خواهم زدود
گر چه از من دوري اي گل ، تا ابد
شعر چشمان تو را در سينه ام خواهد سرود
« يلدا »
هنوز در كنج دلم به روشني مي شنوم
طنين لبخند تو و صداي امواج دلت
هنوز در آينه ي شكسته ي اين دل پاك
به جاي مانده تا ابد تجلي روي مهت
هنوز نرگس خمش است چرا كه در باغچه ام
شكفته غنچه هاي عشق ز عطر و بوي نفست
تو رفتي و ز خانه ام وجود تو محو شده
ولي هنوز از دلم نرفته جاي قدمت
شكسته اي بعد خودت تمام پلهاي عبور
ولي دلم بوي وصال مي شنود از سفرت
هنوز از عشق توام مست و غزل گوي و رها
منتظرم كه بشكني طلسم جور و قسمت
« يلدا »
دلم به شوق ديدنت دوباره مي تپد ، عزيز
شبم فقط به نور تو سپيده مي شود ، عزيز
براي لحظه ي وصال نشسته ام به انتظار
چرا که پلکهاي دل دوباره مي تپد ، عزيز
دگر نمي هراسم از غم جدايي از تو ، چون
خدا به قلب عاشقم نويد مي دهد ، عزيز
تمام زندگي من فقط شده به نام تو
دلم به شوق عشق تو به سينه مي زند ، عزيز
پر از غم جدايي ام ولي به يک نگاه تو
دل از تمام غصه ها دوباره مي رهد ، عزيز
به لحظه ي رسيدنت درون شام تيره ام
يقين شده براي من که ماه مي رود ، عزيز
براي روز ديدنت دلم نشسته منتظر
و زجر تلخ هجر را به جان مي خرد ، عزيز
بيا بتاب بر دلم ، اميد دور دست من
شبم فقط به نور تو سپيده مي شود ، عزيز
« يلدا »
باور نمي کنم من بي تو نفس کشيدن
باور نمي کنم من کابوس بي تو بودن
باور نمي کنم اين رؤياي آشنا را
بگذار تا بجويم تصوير ردّ پا را
بي تو دلم تپيده در گوشه ي اتاقت
باور نمي کند دل ، هجران چشمهايت
بي تو تمام قلبم تاريک و سوت و کور است
باور نمي کنم که اين راه بي عبور است
تو رفتي و برايم مانده سکوت مبهم
مي خوانم از سپيده تا صبح شام پر غم
« يلدا »
عشق را معني نهادن مشکل است
عشق را از سينه راندن مشکل است
در هجوم لحظه هاي دوري اش
منتظر در راه ماندن مشکل است
کاش او مي ديد و مي دانست که
مرغ عشق از دل پراندن مشکل است
« يلدا »
من از اين درد سخن مي گويم
كه چرا مادر پير و پدر نابينا
گوشه ي عزلت و تنهايي خود مي ميرند ؟
و به دور از رخ فرزند و اميد دلشان
ديده ي غمزده از روي جهان مي بندند
من از اين درد سخن مي گويم
كه چرا كرده ي قابيل براي همه منفور و پر از سرزنش است
ليك خود ، دانسته
دست آلوده ي خون دگران مي باشند
چه تفاوتي مگر
بين قابيل و شماست ؟
كه شما نيز چو او
بهر خود قتل برادر كرديد
كه شما نيز چو او
عضوي از پيكر عالم كنديد
من از اين درد سخن مي گويم
كه چرا سرد شده عشق و محبت هامان ؟
كه چرا زرد شده باغ گل دلهامان ؟
كه چرا درد شده همنفس شبهامان ؟
كه چرا ننگ شده عشق شقايقهامان ؟
من از اين درد سخن مي گويم
من از اين ننگ سخن مي گويم
كيست كه درك كند فريادم
از درون كاغذ ؟
« يلدا »